وبسایت شخصی حسنعلی

متن مرتبط با «داستان» در سایت وبسایت شخصی حسنعلی نوشته شده است

داستان کوتاه عاشقانه

  • روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده ب, ...ادامه مطلب

  • چرا کور شد!؟! داستان واقعی از یه پسر بچه ی نابینا

  • ارسال‌ها: 82موضوع‌ها: 16تاریخ عضویت: May 2022 سپاس ها 16سپاس شده 21 بار در 20 ارسال حالت من: هیچ کدام   18-06-2022، 18:37 داستان چرا کور شده؟قبلا حضرت محمد(ص) در روستا میگرده چشمش به یه بچه نابینا میخوره که جلوی یه در نشسته و دوستاش هم بازی میکنن ولی این پسره با بچه های کوچه فرق داشته اون کور بوده دل پیغمبر میسوزه واسه پسر بچه.شب دست به دعا میکنه و با خدا رازونیاز میکنه میگه:خدا چرا در میان این همه بچه فقط اون رو کور کردی؟خدا:برای چی به نعمت هایم اعتراض میکنی مگر نمی داند در هر از یکی کارهام شکوهی است؟پیغمبر:خدا این بچه گناهی ندارد نور چشمش را روشن کن و نور چشم مرا بگیر!.خدا:چشمت رو ازتو نمیگیرن ولی چشم ان بچه کور را باز می گردانم ولی مواظب باش که در اولین گناهش که با چشمش انجام دهد از او روشنایی چشم را میگیرم.پیغمبر قبول میکنه.صبح که پیغمبر داشته به همان کوچه دیروز می رفته دیده که اون بچه کور داخل یه رودخونه نشسته پیغمبر با سکوت میره یه پشت خودش را قایم میکنه و او را زیر نظر میگیره ولی چی پیغمبر ما چشمانش باورش نمیشه اون پسر بچه کور داره چوب هایی رو تیز میکنه و زیر اب رودخانه قرار میده بعد اینکه صدای بچه ها میاد سریع کارش رو تموم میکنه و او هم خودش را قایم میکند.بچه ها باهم مسابقه میدن که کی زودتر از همه داخل رودخونه بپره برنده اسنوبتی میپرن ولی اون چوب هایی که پسر بچه تیز کرده بود و زیر اب گذاشته بود بی فایده نماند و تمام اون بچه روی چوب ها فرود امده بودن و مرده بودن پیغمبر ما هم دیگه از شدت تعجب خشک شده بود .وقتی نگاهش رو به سمت پسر بچه بر گرداند دیگه بازهم کور شده بعد از این حادثه پیغمبر باز با خدا رازو نیاز میکنه وبه خدا می, ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک جرات وحقیقت

  • خلاصه: چند نفر یک فیلم ترسناک را تماشا میکنند. سپس برای ترساندن دوستانشان حرکاتی را از فیلم تقلید میکنند.. -گایز، توجه توجه! فیلم اوردم براتون چه فیلمی! این جمله را مهتاب در حالی که روی کاناپه بالا, ...ادامه مطلب

  • داستان (اتش سرد ) قسمت دوم

  • فردا عروسیمان بود و من خیلی خوشحال بودم .تلفن رو برداشتم و به اتیس زنگ زدم . گوشی رو برنداشت . خیلی نگران بود . از نگرانی داشتم دق میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد . بی وقفه تلفنو برداشتم و گفتم که اتیس, ...ادامه مطلب

  • داستان خانه خالی از سکنه

  • ارسال‌ها: 211موضوع‌ها: 21تاریخ عضویت: Sep 2019 سپاس ها 9سپاس شده 60 بار در 46 ارسال دیروز، 18:27 وایییییی چه باحال ارسال‌ها Let's block , ...ادامه مطلب

  • ترسناکترین و کوتاه ترین داستان جهان

  • ارسال‌ها: 177موضوع‌ها: 16تاریخ عضویت: Oct 2019 سپاس ها 153سپاس شده 41 بار در 33 ارسال دیروز، 18:59 تنهایی ترسناک ترین چیزهعالییییییییییییییییییییییییییییییی, ...ادامه مطلب

  • [۱۲ داستانِ کوتاه و انگیزِشی ]

  • شایعهزنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند.همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.مرد حکیم به او,داستانِ,کوتاه,انگیزِشی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها