رمان هیچکسان

ساخت وبلاگ

جلوی آینه یه نگاهی به صورتم انداختم...خدایا چقدر حس می کنم معمولی ام.خدا رو شکر که در حین
پیشرفت جوامع بشری این لنز هم اختراع شد.واقعا دست مخترعش درد نکنه.رنگ چشمای خودم مشکیه اما جالب
نیست برای همین لنز آبی پر رنگ می زنم...شاید اینجوری بهتر به نظر برسم! از موهای بلند هم متنفرم و یقین دارم
که اصلا بهم نمیاد برای همین همیشه موهام کوتاهه و همیشه هم می زنمشون بالا...چون وقتی موهامو می ریزم توی
صورتم افتضاح به نظر می رسم.
به دانشگاه که رسیدم همش اطراف رو نگاه می کردم تا سورن رو پیدا کنم.نمی دونم چرا توی دانشگاه بعضی ها
انقدر خودشونو گم می کنن!!! واقعا جای تعجبه.این همه خودنمایی همراه با خودفروشی لازمه واقعا؟ سال اولی ها رو
که از شصت فرسخی میشه تشخیص داد.البته صد رحمت به اونا...چشم و گوش بسته ترن.بی خیال...
وارد ساختمون دانشگاه شدم تا شاید سورن رو اونجا پیدا کنم.جلوی کلاس ایستاده بود.تا منو دید سریع اومد
طرفم.نگران به نظر میومد.
سورن – بهراد بدبخت شدیم کیفر شناسی می خواد امتحان بگیره!
همین که اینو شنیدم قالب تهی کردم - : جدی میگی؟ حالا چی کار کنیم؟ جیم بزنیم؟
سورن – نه الاغ!جلسه ی قبل که من و جنابعالی جیم زدیم گفته بود همه باید این امتحان رو بدن.توی میان ترم تاثیر
داره.
- چه فرقی داره؟ من و تو که چیزی نخوندیم...
توی همین لحظه که من و سورن داشتیم با هم حرف می زدیم چند تا از دخترای کلاس از کنارمون رد شدن و سلام
دادن.من خیلی آروم جواب دادم و سورن باهاشون احوال پرسی کرد و رفتن.
- اینا چرا به ما سلام میدن؟
سورن – فک کردی همه مثه خودت بی ادبن!!
- خفه شو منظورم اینه که اصولا آقایون باید به خانوما سلام بدن! مگه نشنیدی خانوما مقدم ترن؟!
سورن – ینی اگه اینا سلام نمی دادن تو بهشون سلام می دادی؟
- معلومه که نه!من چه صنمی با اینا دارم؟
سورن – پووووووووووووووووف....ول کن بابا.غلط کردم.امتحانو چی کار کنیم؟
- ما که در هر صورت صفر میشیم،امتحانه رو بدیم شاید یه چیزی ازش در اومد.
سورن به نشونه ی تایید سری تکون داد و با حالت تمسخر گفت : منطقیه.
با هم وارد کلاس شدیم.من که کلا حوصله احوال پرسی و خودشیرینی برای بقیه رو نداشتم.سورن هم که قیافه ش
بدجور به خاطر امتحان در هم بود.همکلاسی های محترم صندلی ها ته کلاس رو کلا اشغال کرده بودم.من و سورن
مجبور شدیم اون وسط ها برای خودمون یه جایی جور کنیم.
بعد از چند دقیقه استاد هم تشریف اورد.از اون اول یه احساسی نسبت به این استاد نوربها داشتم.فکر می کنم از من
زیاد خوشش نمیاد.وقتی هم که درس میده اصلا به طرفی که من نشستم نگاه نمی کنه.فقط امیدوارم توی تقلب موفق
بشم!
همون چند دقیقه ی اول نامردی نکرد و برگه های امتحان رو پخش کرد.عجز و ناله ی بچه ها هم نتونست جلوشو
بگیره...حتی سواالی مزخرف و گمراه کننده ی بچه خرخون کلاس هم مانعش نشد.امروز خدا قصد کرده اساسا حال
منو بگیره.
من و سورن عین احمق ها داشتیم به برگه نگاه می کردیم.حتی بداهه گویی هم به ذهن مون نمی رسید.منتظر بودیم
تا در یک فرصت مناسب عملیات تقلب رو شروع کنیم.سورن که مثه خودم تعطیل بود و نمیشد ازش راه به جایی
برد.داشتم به این فکر می کردم از کی تقلب بگیرم که سورن برگه ی بغل دستی شو از زیر دست کشید و برگه ی
خودشو به جاش گذاشت...عجب خریه.الانه که استاده بفهمه.به من یه اشاره کرد که از روش بنویسم.منم سریع
شروع کردم به نوشتن.نزدیک بود چشمم چپ بشه! سورن برگه ی یه دختره رو از زیر دستش کشیده بود.فکر می
کنم اسمش "سیما" بود...یا یه همچین چیزی.حسابی هم عصبی شده بود.دیدیم اگه یه دقیقه ی دیگه برگه شو ندیم
تیکه پاره مون می کنه.سورن برگه شو بهش داد.فکر کنم توی همین لحظه این یارو نوربها فهمید داریم چی کار می
کنیم.داشت چپ چپ نگامون می کرد.اون لحظه هر چی فکر کردم راه دیگه ای برای تقلب به ذهنم نرسید برای
همین شروع کردم به دری وری نوشتن.سورن هم بزنم به تخته فاقد هر گونه دانش و درک در این درس بود و واو
به واو نوشته های منو کپی می کرد.
نوربها برگه هامونو جمع کرد و کنار میزش وایساده بود داشت مرتب شون می کرد.
نوربها – خب بچه...می تونید برید.کلاس تعطیله.
همه گفتن "خسته نباشید" و از جا شون بلند شدن که دوباره گفت : فــقــط ...! یوسفی و ماکان بمونن!
یه سکوت توی کلاس حاکم شد.حس کردم فشار خونم اومد پایین.یواشکی به سورن گفتم : بی شعور خیلی تابلو
تقلب می کردی.حتما فهمیده.
سورن – خب که چی؟ می خواد سرمونو ببره؟
- نه بدبخت،فقط مفتی مفتی آبرومون رفت.من و سورن مثل ذلیل مرده ها وایساده بودیم تا استاد بیاد.من داشتم
توی ذهنم جمالت ندامت رو مرور می کردم که بهمون اشاره کرد که بریم جلو.
قبل از اینکه اون شروع کنه به حرف زدن سورن گفت : استاد باور کنید درگیر یه سری مشکلات بودیم وگرنه درس
خیلی برامون اهمیت داره...
نوربها بدون توجه به سورن حرفاشو قطع کرد و برگه های بچه ها رو سمت مون گرفت و گفت : اینارو ببرید و
تصحیح کنید،من خیلی درگیرم و می ترسم بهشون نرسم،برگه های خودتون هم خودم تصحیح می کنم.
یه لحظه به سورن نگاه کردم دیدم یه لبخند محوی داره میزنه،نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جمعش کردم.
از کلاس اومدیم بیرون و داخل سالن دانشگاه شدیم.
- خوب شد زود حرفشو زد وگرنه من شروع می کردم به التماس!
سورن – دقیقا،دیدی که من تا مراحل مقدماتی ش هم رفتم.
- احتماال وقتی برگه های خودمون رو تصحیح کنه می فهمه چه خبطی کرده که مال بقیه رو هم به ما داده.
سورن – آره...من که اساسا شاشیدم تو برگه م.
همینطور که با هم مشغول صحبت بودیم سیما با یکی از دوستاش اومد کنارمون و گفت : آقای یوسفی من با شما
شوخی دارم؟
سورن – من با شما شوخی کردم؟
سیما با حالت طلبکارانه گفت : ببخشید که شما برگه ی منو از زیر دستم کشیدید!
سورن – آهااان...واقعا شرمنده،اما تقلب که شوخی محسوب نمیشه!
سیما – حالا هر چی! کارتون خیلی زشت بود.
سورن – گفتم که شرمنده،حالا دیگه خدافظ.
سیما سری به نشونه ی افسوس تکون داد و با دوستش رفتن.
سورن – توقع داشت بگم گه خوردم! نه که خیلی هم توی برگه ش چیز نوشته بود...
- برگه قحط بود مال اینو کشیدی؟
سورن – اگه کس دیگه ای بود که دریغ نمی کردم...راستی دقت کردی اون دوستش چقد بهت نگاه می کرد؟
- نه،داشتم به فرمایشات تو توجه می کردم.
سورن – وای که تو چقد گیجی! ولی فک کنم ازت خوشش اومده باشه.
- عجب خریه.
سورن – می دونی اسمش چیه؟
- نه،گفتم که نگاه نکردم.توقع داری ذول بزنم توی تخم چشم ناموس مردم؟
سورن – چقد سخت میگیری.یه نگاه حلاله.
- عذر بدتر از گناه...
سورن – بی خیال بابا.بگو نمی خوام اسمشو بدونم.چرا اینجوری می کنی؟
- چجوری؟ تو خودت گیر دادی!
سورن – پوووووووووووووووووووف...بی خیال
با سورن سمت پارکینگ دانشگاه حرکت کردیم.هنوز به ماشین نرسیده بودیم که سورن به آرومی گفت : اونجا
رو...اونجارو...
- کجا؟
سورن- کنار اتاق نگهبانی رو ببین.
- خب که چی؟
سورن – اون دخترا که نگات می کرد پرشیا داره.
- چه کار کنم حالا؟
سورن – ذوق کن.شانس فقط یه بار در خونه تو می زنه خره.
- تو فکر می کنی چون طرف یه نگاه کوچولو به من انداخته ینی عاشقم شده؟ واقعا مسخره ست...
سورن – نه ابله...تازه منم که نگفتم برو عقدش کن!گفتم اگه ازت خوشش اومده برو باهاش رفیق شو، یه فیضی هم
ببر.راستی نمی خوای اسمشو بدونی؟
- نه،دستت درد نکنه.
با سورن سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.البته ماشین که چه عرض کنم.بیشتر به لگن شباهت داره.یه پراید
مشکی که خرج زندگی منو میده.اگه میشد عوضش کنم خیلی خوب بود.
- مسافری چیزی دیدی بگو سوار کنم یه چیزی کاسب شیم.
سورن – اِ نگه دار...نگه دار اون دخترا رو سوار کن.
- دخترا سوار ماشین شخصی نمیشن،بی خودی دلتو صابون نزن.هر وقت یه مرد سیبیل کلفت دیدی بگو نگه دارم.
سورن – تو خیلی سخت می گیری،اگه اینجوری بخوای کاسبی کنی از گشنگی می میری ها...
- نه نترس...

ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی

ارسال‌ها

سورن صمیمی ترین دوستمه.همش حرفای پرت و پلا میزنه اما واقعا منظوری نداره.بیشتر حرفاش شوخیه.از نظر
خانوادگی هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اینه که بچه مایه داره،اگه باباش بمیره کلی
ارث می بره )البته با این فرض که از ارث محروم نشده باشه!( چهره ی نسبتا خوبی داره.رنگ موهاش هم مشکیه اما
همیشه از رنگ های دیگه هم برای موهاش استفاده می کنه.کلا به مد و این چیزا خیلی اهمیت میده.دوست داره توی
هر مُدی اولین نفر باشه.
سورن از وسط های راه پیاده شد و ازم خدافظی کرد.منم که حوصله ی کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ی من
یه جایی اطراف شهر قرار داره.محله ی خلوتی داریم.رفت و آمد کمی داره.توی کوچه ی ما خونه های کمی هست
چون بیشترش باغه و توی هر کدوم یه ویال ساختن که اکثر صاحب هاشون اینجا زندگی نمی کنن.پیزوری ترین
خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر می کنم وصله ی ناجور این کوچه باشه.البته همین خونه هم با هزار قرض و وام و
بدبختی خریدم.تنها امیدم اینه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خیلی عجیبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با
درهای داخلی به هم راه دارن.هر کدوم از بیرون هم در دارن و اونجوری هم میشه داخل شون شد.یکی از اتاق ها که
بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشیمن استفاده می کنم و یکی شون هم اتاق خوابه.بیرون خونه،کنار اتاق خواب یه
راهروی تاریک هست که ته ِ اون حمومه! کال فکر می کنم حموم خونه م ترسناک ترین قسمتش باشه.کنار حموم که
آشپرخونه ست و ته ِ حیاط هم سرویس بهداشتی.مطمئنم این خونه رو یه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحی
ش نمی کرد.همه ی اتاق ها به اضافه ی آشپزخونه در یک راستا قرار دارن!
وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اینکه با لباسای بیرون بشینم توی خونه.به نظرم
کثیفن.اصلا چه معنی میده این کار!داشتم به شب فکر می کردم.یه جورایی ناراحت بودم از اینکه دوباره وارد فامیل
بشم.دو سه سالی هست که تقریبا با تمام فامیل قهرم،به جز مسعود.
برای اینکه از این حالت مرده ی متحرک خارج بشم رفتم یه دوش بگیرم.البته دوش که چه عرض کنم...این دوش
حموم هم مغز آدمو متلاشی می کنه.همش یادم میره براش سر دوش بگیرم!
از حموم که بیرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود برای همین مثل همیشه جلوی تلویزیون خوابم برد. بیدار که
شدم ساعت حوالی پنج و نیم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگی هلاک میشم.رفتم یه چیزی واسه خوردن
گیر اوردم.فکرم مشغول این بود که برای امشب چی بپوشم! شاید زیاد هم فرقی نمی کنه.مگه اونا کین؟ باید فکر
کنم ببینم از چی خوششون میاد! آره اگه یادم بیاد از چی خوششون میاد برعکسش عمل می کنم.تا اونجایی که یادمه
نسترن از پیراهن های مشکی بدش میاد.بابام هم همینطور...به گفته ی خودشون یاد عزا و این چیزا میفتن.باید روی
همین تمرکز کنم.
قبلش حتما باید با مسعود حرف بزنم.یادم افتاد که تلفن قطعه و موبایلم هم خرابه.قدیما یه موبایل باباغوری از این
2211 ها داشتم...احتماال باید توی کمد دیواری باشه.
آره...بالاخره تونستم پیداش کنم.سیم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم
- الو مسعود...خوبی؟هنوز مهمونات نیومدن؟
مسعود –قربونت... فقط علیرضا اومده،بقیه هم تا چند دقیقه دیگه میان.
- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه میام.
مسعود – می خوای ذوق زده شون کنی؟
- یه همچین چیزایی،فقط یه سوالی واسم پیش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتی از در اومدم سلام بدم؟
مسعود – نه پَ...خدافظ بده!
- مسخره منظورم اینه که اگه سلام بدم کسی جواب میده به نظرت؟
مسعود – تو سلام بده،هر خری دوست نداشت جواب نمیده.با اینا کار نداشته باش.
- مرسی.پس امشب می بینمت.
مسعود – باشه...فعلا.
اولین خبر بد اینکه علیرضا هم اومده.پسر تخس فامیل...خیلی هم خودشو آدم حساب می کنه.به همه از بالا نگاه می
کنه.همش به این و اون دستور میده...غیرتی بازی درمیاره...فقط پارس می کنه و پاچه می گیره،تازه بدترین قسمت
ماجرا اینه که همه هم دوستش دارن! خوشم میاد که مسعود همش میزنه تو پوزش.آخ که چقد حال میده.البته
مسعود حال همه رو میگیره ...من عاشق این اخلاقشم.
حدود یه ساعت آهنگ گوش دادم تا نزدیکای ساعت 7 شب.با توجه به اینکه هوا تقریبا زود تاریک میشه فکر کنم
تا حالا همه اومده باشن.
منم کم کم آماده شدم.یه تی شرت مشکی پوشیدم و شلوار لی خاکستری.موهام هم طبق معمول زدم بالا.کنار موهام
کوتاهه و زیاد نیازی به دست کاری نداره.وسط و جلوی موهام هم بلنده ...البته از حالتی که بخواد سیخ بشه
بلندتره.اونجوری هم دوست دارم اما بهم نمیاد.یه ذره ادکلن با بوی سرد هم زدم.اونقدر نزدم که بوش پدر بقیه رو
در بیاره.در حد متعادل.کاپشنم رو تنم کردم و راه افتادم.
از ماشین های پارک شده جلوی خونه ی مسعود فهمیدم تقریبا همه ی مهمونا اومدن.منم همینو می خواستم چون
حوصله نداشتم قبل همه برم اونجا و هر کی از در اومد باهاش چاق سلامتی کنم!اینجوری یه سلام کلی میدم به قول
مسعود هر خری خواست می تونه جواب نده.زنگ آیفون رو زدم.
مسعود – کیه؟
- باز کن،بهرادم.
- بیا بالا که به موقع اومدی.
درو واسم باز کرد و وارد شدم.وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم حسابی بهم استرس وارد شده بود.از رو در رو شدن
با بعضی ها می ترسیدم.انگار داشتن توی دلم جا یخی می شستن!قلبم تند تند میزد برای همین یه کم مکث
کردم.آخه چه مرگته انقدر استرس گرفتی احمق...مگه می خوان سرتو ببرن.اونا هم مثه خودت...چشم دیدنتو
ندارن...فکر نمی کنم این ارتباط متقابل از بین رفته باشه.به در آپارتمان که رسیدم در نزدم تا کفش هامو دربیارم که
شنیدم عمه مژگان داره به مسعود میگه : مگه بهراد هم دعوت کردی؟ مسعود هم جواب داد : خونه ی خودمه،به
نظرت اشکال داره؟
خوشم میاد این مسعود بزرگ و کوچیک نمی شناسه.از دم حال همه رو می گیره.از یه طرف هم کیف کردم که عمه
به خاطر اومدن من ناراحت شد.دوست دارم حال یه عده رو بگیرم...به هر شکل ممکن!
تا یه تق به در زدم مسعود درو باز کرد.
- ســـــلام.
مسعود – به! ســـــــلام.
در همین حین همدیگه بغل کردیم و روی ماه همدیگه رو هم ماچی موچی کردیم.این حرکت هماهنگ شده نبود
ولی من حس کردم دیگران اینجوری فکر می کنن که هماهنگ شده بود.حداقل از طرف من که عمدی در کار
نبود.مسعود سعی می کرد جوری رفتار کنه که من احساس راحتی کنم.کلا من و مسعود جلوی فک و فامیل خیلی
مؤدبانه با همدیگه رفتار کنیم،چون مسعود دوست نداره بقیه از این رفتارش آتو بگیرن و انتظار داشته باشن که با
همه اونجوری برخورد کنه.زیاد با فامیل صمیمی نمیشه و برای این کارش دلایل خاص خودش رو داره.
بدون توجه به اینکه کسی حواسش به من هست یا نه یه سلام دادم.توجه نکردم کی جواب داد و کی نداد.در واقع
برام مهم هم نبود.مسعود سمت علیرضا اشاره کرد که اونجا بشینم.منم رفتم و کنارش نشستم و با همدیگه دست
دادیم.
- سلام علیرضا،چطوری؟
علیرضا - ممنون،تو خوبی؟نمی دونستم امشب میای؟
- منم تا دیشب نمی دونستم،مسعود باهام تماس گرفت و ازم خواست بیام...ببخشید عمو مسعود.
)اصوال مسعود اجازه نمیده بقیه ی خواهر زاده ها و برادرزاده ها با اسم کوچیک صداش کنن،یه لحظه حواسم پرت
شد از دهنم پرید(
علیرضا- واقعا؟ من فکر کردم اتفاقی اومدی اینجا،پس عمو مسعود گفته بود.
- این موضوع انقدر تعجب آوره؟
علیرضا – آره یه کم.
- خب پس به تعجبت ادامه بده.
علیرضا یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و یه سیب از روی میز برداشت که کوفت کنه.ای کاش اینجا نمی
نشستم.اما چاره ای هم نداشتم.از این سکوت علیرضا استفاده کردم و یه نگاهی به جمع انداختم.مبلی که من علیرضا
روش نشسته بودیم توی قسمت ابتدایی سالن بود...نزدیک در ورودی.همه توی قسمت اصلی سالن،اطراف تلویزیون
نشسته بودن.عمه مژگان با دختر بزرگه ش نسرین کنار هم نشسته بودن و داشتن پچ پچ می کردن.عمو محمد ،بابای
علیرضا هم مشغول سرویس کردن دهن بقیه بود.من نمی دونم این بشر چرا انقد حرف می زنه؟ اونم حرف مفت! از
این آدماست که فکر می کنه از همه کاری سر درمیاره.همش با یه سری استدلال غلط از سیاست و اقتصاد و ... حرف
می زنه.خدا به داد زن و بچه ش برسه.زن عمو هم توی آشپزخونه بود و فکر کنم داشت به مسعود کمک می کرد.از
صداشون میشد فهمید.
عمه مریم هم داشت از خجالت میوه ها درمیومد و هی زیر چشمی به من نگاه می کرد و این حرکتش خیلی تابلو بود
اما نمی دونم چرا هی به حرکتش ادامه میداد.کلا من خیلی زود خنده م می گیره...سعی کردم جلوشو بگیرم که یه
وقت به کسی برنخوره.یکی از افرادی که اصلا دوست ندارم توجهش بهم جلب شه بابامه...مامانم هم در رده ی دوم
قرار داره... ظاهرا هم بود و نبود من براشون چندان فرقی هم نداره و توجهی هم به من ندارن.جای شکرش
باقیه.تحمل سنگینی نگاه اونا رو اصلا ندارم.
نسترن رو نمی بینم.شاید نیومده...شایدم توی اتاقه...زیاد مهم نیست.دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.یکی از
کسایی که ازش به شدت متنفرم کیوان،پسر عمه مریمه.وقتی می بینمش فشار خونم میره بالا...یا برعکس! آخ که
چقدر این بشر ادعای خوشتیپی داره؟ چشماش آبیه ولی به نظرم خوشگل نیست.همین چشمای لنز دار خودم از اون
خوشگل تره.همش شلوارهای گشاد و تی شرت های تنگ می پوشه...نمی دونم چجوری توش نفس می کشه! اصلا
هم این دو لباس ترکیب جالبی ندارن.تازه آدم فوقش یه روز همچین تیپی میزنه اما نه هر روز و همیشه و همه جا و
در هر مراسم رسمی و غیر رسمی! اگه من این لباسارو می پوشیدم حتما بهم برچسب "روانی" میزدن.)البته همین
الانش هم این برچسب رو دارم(.یکی از خصوصیات کیوان اینه که بسیار دریده و پاچه پاره ست.سر به سر بزرگ و
کوچیک میذاره.با همه شوخی های پشت وانتی می کنه...روی اعصاب همه چهار نعل میره...جالبه که همین پسر لوس
وقتی یه سرما خوردگی کوچولو میگیره همه واسش خودکشی می کنن اما اون زمان که من خونه ی بابام زندگی می
کردم تا وقتی رو به قبله نبودم از دکتر خبری نبود.یه نکته این وسط در رابطه با کیوان وجود داره که منو دلگرم می
کنه،اینکه مثل سگ از مسعود می ترسه! اصلا جرأت نداره با مسعود شوخی کنه چون اساسا مسعود با کسی شوخی
نداره و مخصوصا در مورد خواهرزاده ها و برادرزاده هاش اگه ببینه حرف زیادی می زنن،می زنه تو دهن شون...از
هیچکس هم حساب نمی بره.

ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی

ارسال‌ها
وبسایت شخصی حسنعلی...
ما را در سایت وبسایت شخصی حسنعلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمان اصلاحی hasanali بازدید : 161 تاريخ : شنبه 24 تير 1396 ساعت: 16:23